" یه روز مردم دسته دسته میرن زیارت " ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچهها زیارت عاشـورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حســـرت به منـاطق تحت نفــوذ دشــمن نگاه میکـردم، گفتم: ابـــرام جـون این جـــاده رو ببین کـه به ســــمت مرز میره. ببین چــــقدر راحــت عراقــیها توے اون تــردد میکنن. بعد با حســـــرت گفتــــم: یعنی میشه یه روزے مـردم ما راحـــت از این جادهها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن. ابـــراهیم که انگـــــار حواســـش به حـرفهاے من نبــــود و با نــــگاهش داشـــت دوردســــتها رو میدیــــد، لبخندے زد و گفت: چی میگی! یه روز میاد که از همین جــــاده مردم خودمـــون دسته دسته میرن کـربلا رو زیـــــارت میکنن. در مســیر برگشت از بچهها پرسیدم: اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟ یکی از بچهها گفت : مرز خســـروی. بیست سال بعد به سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود. گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت. آن روز اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده دستهدسته مـردم ما به زیـــــارت کــــربلا میرفتند.