سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بر ابراهیم را بخوانیم

پرده اول : من سال چهارم دبیرستان بودم و کنکوری ،،،
تو درسم موفق بودم ، خانواده خوب و مذهبی داشتم چادری بودم و ... ولی یه چیزی تو زندگیم کم بود.
یه روز حس کردم هیچ کاری برای خدا انجام نمیدم ، هیچ کاری یا برای نفس خودمه یا خوش آمد دیگران،،، حس کردم کار های خوب ام هم بی هدفه ،،،
 پرده دوم: با این که ظاهر مذهبی داشتم و چند تا کتاب از شهدا خونده بودم، ربطه ی خاصی با شهدا نداشتم. یه دوستی داشتم که اصلا مذهبی نبود ولی سال اول دبیرستان خیییلی متحول شده بود ، خیلی به شهید همت ارادت داشت. گو رابطه اش با شهدا خیلی خاص بود،،، گلزار شهدا میرفت، کتاب هاشون رو میخوند ، راهیان نور میرفت . ولی انگار من راز رابطه اش با شهدا رو نمیفهمیدم ،،،منم دلم میخواست یه دوست شهید داشته باشم و با شهدا باشم ولی بعدا فهمیدم این چیز ها دعوتی است ، نه خواستنی
 پرده سوم: سال چهارم دبیرستان دوستم یه جلسه سخنرانی بهم معرفی کرد که گوش کنم.- بحث نیت و اخلاص بود- سخنران معجزه ی اذان شهید هادی رو تعریف کرد ولی فقط گفت «ابراهیم» . خیلی معجزه اذان شهید هادی برام خاص بود. واقعا تکون خوردم... انگار یه رازی رو کشف کرده بودم. روز بعد از دوستم پرسیدم :
- واااای فلانی چقد اون خاطره هه خوب بود ، این ابراهیم که گفت شهید همت بود دیگه؟
- نه  شهید ابراهیم هادی بود!
 پرده آخر -شروع قصه- یه دفعه روی میز یه کتاب دیدم،،، سلام بر ابراهیم یه نگاه کردم به عکس روی جلد،، و لبخندش و رد شدم،
برگشتم،،،
کدوم ابراهیم هادی
کتاب رو برداشتم با- این که سال کنکور بود - شروع کردم به خوندن مقدمه...  و اشک هام از همون جا شروع شد،،،دلم نمیومد کتاب رو تموم کنم،،،روزی یه خاطره میخوندم که تموم نشه..
ظاهر زندگیم عوض نشد ولی زندگیم رنگ گرفت معنی دار شد ،،،
هر روز که میگذره بیشتر میفهمم چرا شهید هادی

مشکل بزرگ زندگی من نیت بود، واسه رضای خدا کار کردن بود ،،،
همین باعث شد انگیزه بگیرم ، بیشتر درس بخونم ، برای خدا درس بخونم، تو سختی ها کم نیارم و سال کنکور رو با خوبی پشت سر بذارم ،،،
رتبه من شد 153 کشور ... من این رو مدیون شهدای گمنام ام.